آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

بازیهای خونگی

یه ساعتی میشه خوابیدی. خیلی خسته بودی. کله سحر دوباره پشت سر بابایی گریه کردی و با غم واندوه فراوون بابایی رو راهی کردی. منم که شب قبل تا نزدیکیای صبح ستاره میشمردم, خیلی کسل وخوابالو روزمو شروع کردم. یهویی سرمای دلگیر شبونه  پاییزی و سکوت دلگیرتر اون ,منو یاد خونه کوچیکهامو جمع خونواده 5نفرهمون انداخت. مامان از گل بهترم , با یه دنیا صبر وحوصله ای که اصلا تا اینزمان به قدرو قیمتش پی نبردم واسه عصر , کاچی داغ درست می کرد. نه تلویزیون برنامه ای داشت, نه خبری از سی دی وماهواره بود. اما اصلا با همه این نبودا , من یاد نمی دم , یه بار گفته باشم حوصله ام سر رفت, چیکار کنم. تموم بازیهامون خلاصه میشد به دویدن و تحرکی باور نکردنی. شاید اگه ...
24 آبان 1391

اجتماعی شدن

دیگه همه کوچه وخیابونای اطراف منو تو رو میشناسن. یه مامان خیلی بیکار هرروز صبح پسر کوچولوشو سوار سه چرخش می کنه و درحالیکه مامان طفلکی  جیغ وداد کنون  ازپشت سر مرتب پسرشو صدا میزنه  که وایسا اینجا ماشینه, وایسا مواظب باش ترمز بگیر هردوتا میرن سمت پارک محله. پسرک من عاشق سرعته. تا جاییکه میتونه تند تند پا میزنه, به خودش میگه عشق سرعت, منم پشت سرش باید بدووم تا بهش برسم. متاسفانه پیاده رو های جالبی نداریم. پله پله ان ,مجبوریم از وسط خیابون بریم. وقتی میرسیم پارک ,من میشینم روی نیمکتو. توام میری سراغ بازی کردن. خوشبختانه امروز پارک شلوغتر ازهمیشه بود و همین باعث شده بود حسابی سرت بابچه ها گرم بشه. خیلی حال خوبی ...
20 آبان 1391

پارک پاییزی

بعد از دوروز باریدن و گرفتگی هوا,امروز آفتاب صبحگاهی بهمون سلام کرد.چقدر دلم واسه گرمای تن خوریشد خانوم تنگ شده بود. پنجره رو بازکردم تا گلدونای پشت شیشه از هوای تازه نفس بکشن و یه فتوسنتزی بکنن و جون بگیرن. یهویی یاد پاییز چندسال پیش افتادم که می رفتم اداره کشاورزی. صبح به صبح با لپای سرخ شده و بینی دلقکی با  همکارا میرفیتم سرکشی زمینای بی آب و تشنه کشاورزای ملتمس دعا. اون سالا خشکسالیه بدی بود. تابحال اونقدر از ته دل بارون نخواسته بودم. دلم خیلی واسه کشاورزا و زمینای تشنه سوخت. حالا امسال با اینهمه بارندگی ,دلم تنگه واسه نباریدن. صبح زودتر ازهمیشه از خواب بیدار شدی. صبحونه رو خوردیمو یه لوبیا چشم بلبلی پلو باطعم قارچ و گوشت آم...
15 آبان 1391

پاییز گردی

ما ایرانی ها یه رسم خوب یا بدی که داریم اینه که خیلی به دنبال ایجاد تعطیلات رسمی و غیر رسمی واسه خودمونیم. حالا مثلا پسرکم اگه سه شنبه تعطیل رسمی باشه ,اینور سه شنبه و اونورسه شنبه رو هم تعطیل می کنیمو میریم دنبال تفریحمون. توی طول سالم خیلی زحمت میکشیم مخصوصا اداری جماعت و دولتی کارمند. خوشا به سعادتشون. اما وای به حال ما غیر دولتی ها. وبدا بحال ما هایی که تا جایی که میرسه توی قسط وقرضم فرو رفتیم. اما آهان واما خوشا به سعادت ما طبقه وسطیا که باهمه سختی و مرارت و هیچ تعطیل رسمی و غیر رسمی, نون بازو می خوریم اونم با عرق جبینی به این هوا. القصه: پسرکم ,داستان افسردگی مامان ادامه داشت تا به اینجا که دیشب طبق قرار قبلی با خانوم دکتر ...
11 آبان 1391

نورالهی در من تحولی ایجاد کن

پسر خوبم: نوع نگاهمون به دنیا ,زندگی مارو پیش می بره. خوب نگا کنی ,روزت رو زیبا شروع کنی , با خوندن یه خط ازکتاب مورد علاقت, شنیدن یه پند حکیمانه از یه دوست, مجری برنامه تلویزیون میتونی بهترین ها رو تاآخر شب به سمت خودت جذب کنی. مامان یکباره تصمیمشو عوض کرد. دکتر رفتنو داروهای شیمیایی خوردنو یهویی گذاشت کنار. تصمیم گرفت روی طرز فکرش و طرز نگاهش به زندگی تمرکز کنه. این منم که زندگیمو جهت می دم.افکار پوسیده و منفی , میتونه یکباره زندگیتو نابود کنه. دوروزه  کتابی رو که دوسال پیش خریدمو ,حتی ورقشم نزدم رو شروع به خوندن کردم. درآغوش نور 8 تموم جلدای قبلیشو خوندم. واست نگهش میدارم.مطمینم توام از خوندنش لذت میبری. همه انسانها نور و...
3 آبان 1391
1