بازیهای خونگی
یه ساعتی میشه خوابیدی. خیلی خسته بودی. کله سحر دوباره پشت سر بابایی گریه کردی و با غم واندوه فراوون بابایی رو راهی کردی. منم که شب قبل تا نزدیکیای صبح ستاره میشمردم, خیلی کسل وخوابالو روزمو شروع کردم. یهویی سرمای دلگیر شبونه پاییزی و سکوت دلگیرتر اون ,منو یاد خونه کوچیکهامو جمع خونواده 5نفرهمون انداخت. مامان از گل بهترم , با یه دنیا صبر وحوصله ای که اصلا تا اینزمان به قدرو قیمتش پی نبردم واسه عصر , کاچی داغ درست می کرد. نه تلویزیون برنامه ای داشت, نه خبری از سی دی وماهواره بود. اما اصلا با همه این نبودا , من یاد نمی دم , یه بار گفته باشم حوصله ام سر رفت, چیکار کنم. تموم بازیهامون خلاصه میشد به دویدن و تحرکی باور نکردنی. شاید اگه ...
نویسنده :
مامان نسترن
18:14